غریب آشنا ( چهارشنبه 90/11/5 :: ساعت 11:30 صبح)
غم تا چند وقت پیش برای مردم بود
من هم درک نمی کردم پیر شدن یک روزه را ،
اما می دانم که این آخری هم نیست ، می دانم باید بمانم و ببینم رفتن تک تک عزیزانم را ، می دانم...
و این موجی از وحشت در من ایجاد می کند...
کاش می شد که تاب بیاوری وقتی کمرت می شکند ، کاش می شد زنده بمانی وقتی رفتن عزیزت را به نظاره می نشینی ، کاش حداقل کسی کار به کارت نداشته باشد و به درد خود بمیری.
اکنون خوب می دانم از دست دادن عزیزی به این مهربانی یعنی چه ؟ می دانم لحظه ای را که می رسی و جای خالی عزیزی که انگار قرار بوده آخرین نفری باشد ، که نباشد را می بینی چه حالی داری ؟
می دانم وقتی حس می کنی خیمه ات دیگر عَلَمش افتاده ، زانوانت سست می شود یعنی چه ؟
می دانم وقتی هر بار دیگر که به آن خانه می روی کسی ، چیزی انگار چنگ می زند به قلبت ،
می دانم وقتی می روی داخل ، جای تک تک قدم هایش را می بینی و می خواهی بوسه بزنی به جای جایی که با او بوده ای و دیگران راحت نمی گذارندت ،
صدای خنده هایش ،حرف های دلنشینش ، مهربانانه صدا زدنت را و.. و.. .و..و... ، اما این آخری را هم به یاد می آوری
جای تابوتش را ،
و بغل کردن پا تا سرش را ،
بوسیدن صورت سردش را ،
صورتی که دیگر مثل همیشه بوی عطرهای خوب نمی دهد
و مثل همیشه به رویت مهربانانه نمی خندد ،
از یاد نمی توانی ببری اینها را
و اما اطرافیان ؛
همین که مثلا 40 روز می گذرد فکر می کنند که همان طور که برای آنها تمام شد و فراموشش کردند ، تو هم فراموش کردی که آرام تر شدی . غافل از اینکه تازه اول دلتنگی هایت وقتی شروع می شود که چند ماه می گذرد که ندیدی اش ، گاهی حتی تلفن را بر می داری که زنگ بزنی که صدایش را بشنوی که آرام شوی ؟و تازه می فهمی چه خیال محالی است
و دلت می خواهد ضجه بزنی از نبودنش ولی دیگران می خواهند که خوب باشی ! که آرام باشی ! و تعجب می کنند از بی تابی تو
و این تراژدی به همین جا هم ختم نمی شود
بدتر می شود وقتی خوابش را هم نبینی دیگر
وقتی کم کم حس کنی دیگر طنین صدایش در گوشت نمی پیچد انگار
حس کنی دیگر گرمی دستانش را به خاطر نمی آوری
و خیلی چیزهای دیگر
*هنوز نتونسته م باور کنم. گاهی از خودم می پرسم دارم برا "سلامتی"ش آیه الکرسی میخونم...مث همیشه؟